جانباز محمدطولابی کارشناس جنگ و تحلیلگر سیاسی در یادداشتی نوشت:
گاهی یک بدن، سالها شیرینی میخورد؛ غرق در لذت، بیآنکه بداند دیابت چگونه آرام و بیصدا در رگهایش ریشه میدواند. روزی میرسد که یکی از اندامها سیاه میشود، میگندد. پزشکان متخصص، همگی متفقالقولاند: «این دست باید قطع شود، وگرنه کل بدن خواهد مرد.»
اما فاجعه آنجاست که همان دستِ فاسد، سلاحی در خود دارد. اسلحه را رو به جراح میگیرد و تهدید میکند:
«اگر بخواهی مرا قطع کنی، اول تو را میکشم!»
و بدتر از آن، گاهی این تهدید تنها متوجه جراح نیست؛ بلکه مستقیماً به سمت مغز نشانه میرود. تا هم خود را نابود کند، و هم کل بدن را با خود به کام مرگ بکشاند.
در چنین موقعیتی، پزشک ناچار است میان دو گزینه یکی را انتخاب کند: حفظ جان خود یا نجات تن. اگر بترسد، اگر عقبنشینی کند، اگر به ملاحظهکاری و تساهل تن دهد، آن دست باقی میماند. عفونت گسترش مییابد. و بیماری، آرام آرام کل پیکر را از پای درمیآورد.
در اینجا، دیگر مرگ یک احتمال نیست؛ مرگ، سرنوشت محتوم است.
در بدن جامعه ما نیز، چنین دستهایی وجود دارد. اندامهایی که سالها از شیرینی قدرت چشیدهاند، و اکنون تنها چیزی که برای مردم بهجا گذاشتهاند، زخم و تلخی است. دستهایی که نهتنها درمانپذیر نیستند، بلکه در مقابل هرگونه جراحی نیز واکنش تهاجمی نشان میدهند.
این دستها امروز، نهتنها از کنارهگیری سر باز زدهاند، بلکه همچنان خود را مرکز تصمیم و مدیریت میدانند. تهدید میکنند، باج میخواهند، و حتی گاه میکوشند خود را بالاتر از مغز جا بزنند. و این همان لحظهی ترسناک برای بدن است: وقتی دستِ فاسد، هویت خود را با مغز اشتباه میگیرد.
درد آنجاست که گاهی جراح هم، به جای قاطعیت، به محافظهکاری پناه میبرد. به جای جراحی، به پانسمان امید میبندد.
اما باید دانست: پانسمان روی عفونت، درمان نیست؛ فقط تعویق مرگ است. و هرچه دیرتر دست فاسد قطع شود، مرگ نزدیکتر میشود.
برخی فکر میکنند با تغییر ظاهر، با جابهجایی سطحی، با تعویض رنگها و چهرهها، میتوان به بدن جان تازه داد. اما تغییر رنگ، درمان فساد نیست. همانگونه که گریم کردن یک اندام گندیده، درد را از تن نمیبرد.
ما نگرانیم. نه برای اشخاص، نه برای مقامها.
ما نگران مغزیم؛ نگران جانِ وطن، نگران نسلی که این تن را ساخت، و نسلی که قرار است آن را به آینده برساند. ما نگران آن روزی هستیم که تن بماند، اما مغز از کار افتاده باشد.
در طول تاریخ، بارها بدنهایی بودند که فریاد عفونت را شنیدند اما درمان را به تعویق انداختند؛
و در نهایت، پیکرهایی بیجان شدند که تنها در کتب تاریخ از آنها یاد میشود.
امروز، ما باید با خود صادق باشیم. با بدنمان، با حقیقتمان.
اگر عضوی دیگر کار نمیکند، اگر دلیلی جز بقا و منفعت شخصی ندارد، اگر تهدید به خودزنی و جراحکشی میکند، باید به زبان روشن گفت: بودنات به قیمت جان تن، خیانت است.
نه اینکه بیرون رفته باشی، اما از آنِ تن نیستی.
و یادمان باشد:
«دستی که از خودِ آدم نباشد، میتوان با آن مار گرفت؛ اما نه برای درمان، بلکه برای زهر ریختن.»
بدن، اگر میخواهد بماند، باید جسور باشد. جراح، اگر میخواهد بماند، باید بیهراس باشد.
و ما، اگر واقعاً نگران وطنیم، باید صدای درمان باشیم، نه پژواک درد.
و در پایان، امید آن است که همانگونه که برخی از عاقلان به موقع و با درک شرایط، با جرأت و مسئولیتپذیری، اجازه دهند جراحی صورت گیرد و بار سنگین تصمیمات از دوش جراح و مغز برداشته شود،
اینجا نیز دستان آلوده باید با شجاعت، خود را کنار بکشند تا تن بتواند نفس بکشد و جان تازه گیرد.
این تنها راه نجاتِ بدن است؛ راهی که جز از طریق همدلی، شجاعت و مسئولیتپذیری، به سرانجام نخواهد رسید.